سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غـــــفـــلــــت

?? سال با موجی زندگی کرده بسشه دیگه...  

زن جوان رو به قاضی کرد و با بغض گفت:((حاج آقا ! چی کار کنم؟ بچه دار نمی شیم. تازه دکترا میگن اگه بچه دار هم بشید ممکنه  به خاطر اثرات شیمیایی فرزندتان معلول باشه.حالا اینا به درک! وقتی به سرش میزنه هیچ کس جلو دارش نیست همه چیزو داغون میکنه . دست بزن هم داره!شما رو به خدا حکم طلاق را صادر کنید!))
اصرارهای قاضی فایده نداشت .صادق گفت:((حاج آقا!خانمم حق داره .گناه این چیه که من بچه دار نمیشم!?? سال با موجی زندگی کرده بسشه دیگه طاقت نداره))
لحظاتی بعد چندین امضا روی طلاق نامه نقش بست و صادق و لیلا راهشان از هم جدا شد.***
داخل آسایشگاه نشسته بود برای خودش چاووش می خواند . سه ماهی میشد که لیلا را ندیده بود . نگهبان سراغش آمد و گفت:((ملاقاتی داری)) وارد اتاق ملاقات که شد لیلا را دید . سرش را پایین انداخت و سلام کرد ، لیلا هم سر به زیر پاسخش را داد و با عجله گفت:((نگران نباش! امروز رفتم بهشت زهرا قبر پدر و مادرتو شستم . این کمپوت ها رو حتما بخور برات خوبه،اگه پول هم خواستی خبر بده برات میارم)) مشخص بود که جمله هایش را از حفظ می گفت. حرف هایش که تمام شد بی تفاوت ایستاد و گفت:((من باید برم ،کلی کار دارم خداحافظ))این را گفت و رفت.
صادق کشان کشان خودش را کنار پنجره کشید . مردی عصبانی داخل حیاط آسایشگاه ایستاده بود و سیگار پک میزد ،لیلا که وارد حیاط شد سراغش رفت و جمله هایی را به او گفت که صادق نشنید اما مرد فریاد زد:((مگه نگفتی فقط ? دقیقه؟ بار آخرت بود که اینجا آمدی)) و هر دو به سمت ماشینی که روبه روی آسایشگاه پارک بود رفتند.
صادق هم روی تختش نشست و به ساعت خیره شد...       این حقش نبود...

 

                        .میدونی 27 سال یعنی چقدر...؟؟!!  

15سال راه رفت/27 سال نشست/میدونی 27 سال یعنی چقدر؟؟یعنی دو سال
بیشتر از یک ربع قرن/یعنی9885 روز/یعنی 520/236 ساعت/یعنی 200/191/14 دقیقه/یعنی000/472/851 ثانیه/اصلاً شاید اون 15 سال به اندازه همه ی آدما
راه رفته که الان 27 ساله که ساکت و راضی و آروم نشسته...!

27 سال میدونی یعنی چقدر؟؟؟؟؟
27 ساله که جوراباشو نشسته!
27 ساله کفش نخریده،و پاهاشو رو پله ای نذاشته تا بند کفشاشو ببنده!
27 ساله دمپایی شلوارش خاکی یا گلی نشده!
27 ساله انگشت شصت پاشو تکون نداده!
27 ساله قوطی نوشابه ای رو توی خیابون شوت نکرده!
27 ساله جلوی هیچ نامردی زانو نزده!
27 ساله پشت و روی دستاش شبیه کف پای دیگرونه!
27 ساله بچه هاش رو پاهاش نه خوابیدن و نه نشستن!
27 ساله پاهاش مور مور نشده و خواب نرفته!
27 ساله هیچ ریگی تو کفشاش نیست!
27 ساله که کفاش ها و کفش فروش ها از دستش شاکی اند!
27 ساله پاهاش اصلاً بو نمیده!
27 ساله ناخن پاهاشو نگرفته!
27 ساله رگ پاهاش نگرفته!
27 ساله قلبش شکسته ولی پاهاش نه.....!
27 ساله پاهاشو پیش هیچ کوچیک و بزرگی دراز نکرده!
27 ساله کسی رو با پا له نکرده!
27 ساله به همه چی فکر کرد الا پاهاش!
27 ساله که 27 سالگیش رو مدیون رفقای شهیدشه....!
27 ساله پا روی خون و قبر هیچ شهیدی نذاشته...!
27 ساله خواسته نشسته باشه تا دیگران سرپا باشن!
27 ساله که بهای آزادی روحشو داده....!

27...
27...
27...
.
.
.


حمام!!!  

مادرازپشت درصدازد:
-رضابیام پشتت روکیسه بکشم.
-خودم میتونم.زحمتت می شه!
-اومدم،شرم نداره!
رضاهول دست برد طرف لامپ حمام.داغی لامپ انگشتانش راچزاند.اعتنا نکرد ولامپ راچرخاند تا خاموش شد.
مادرقدم داخل حمام گذاشت،تنها از دریچه ی کوچکی نورداخل میریخت.
حمام را که نیمه تاریک دید،گفت:
-چراغ را روشن نکردی؟
دست برد وکلید برق را چند بارزد.وقتی لامپ روشن نشد،گفت:
-لعنت برشیطون،تادیروز سالم بود!
مادرپشت رضا که قرار گرفت،کیسه را توی دستش کرد وآرام آرام به پشتش کشید.
-مادر توی جبهه کارت چیه؟
-خوردن وخوابیدن.
-توگفتی ومنم باورم شد.
-باورنمیکنی؟
-لابد مادرت محرم نیس؟بایدازمردم بشنوم پسرم معاون نمیدونم گرو...
گروبا،چی بهش میگن؟توزبونم گروبا،چی بهش میگن؟توزبونم نمیگرده.
-گردان،گروهان.
-همین که میگی...بعدشهادت خدابیامرزبرادرت،توتین عالم،من هستم ویه دوقلوی خوشگل.توروخدا مواظب خودتون باشید!
رضا سرچرخاند،صورت به صورت که شدند،لبخند زد.
-چشم آنا.
مادرمحکم ترکیسه کشید.کیسه که بالا وپایین میرفت،عضلات پسرمثل برق گرفته ها میپرید.انگار جانش از زیر کیسه می رفت ومی آمد.دست نگه داشت؛نفس رابلندداخل داد وبعدآرام بیرون راند.
مادرخودش راعقب کشید،نوردریچه ی حمام که تابید،چشمش افتاد به زخم های کمر پسر.
-اینا جای چیه رضا؟!
-چ...چ...چیزی نیس آنا!
-ارواح خاک برادرت،بگوچیه؟
-یه زخم کوچک!
-جای سالم توی کمرت نیس!
رضا صدای هق هق مادر را که شنید،گفت:
-جای ترکشه،خوب شده!
-پس چرا مثل مار دور خودت می پیچی؟
-چندتایی هنوز زیر پوستمه،یادگاریه آنا!
باز سکوت حمام را گرفت.وقتی صدای نفس نفس شنید،برگشت وبه پلک های بسته ی مادر خیره شد.پلک ها راکه ازهم بازکرد،کاسه ی چشمان مادرخیسِ خیس بود.

"منبع:آنا هنوز میخندد-اکبرصحرایی"

نوشته شده در چهارشنبه 89/7/7ساعت 3:21 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |


Design By : Pichak