سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غـــــفـــلــــت

تو خوابگاه که بودم رمضونا برنامه داشتیم برای بیدارشدن برا سحری!!

وقتایی که شیفت یکی از سرپرستامون میشد دیگه باید خداخدا میکردیم تا شیفتش تموم بشه و بره!

نماز صبح ساعت 5بود اما اون مارو ساعت 3 بیدار میکرد.! حالا چی همه خواب الود چون اکثرا تا 1بیدار بودن و درس میخوندن و 2ساعت خواب برای هیچکس کافی نبود.وقتی ساعت 3صبح میشد میومد در همه اتاقارو باز میکرد.خوابگاه ما هم حالت ال مانند داشت و 8تا اتاق داشت.اون سال بدلیل کمبود جا نه تنها اتاق مطالعه نداشتیم ,یه تلویزیونی هم بود که اینقد داغون بود که دیگه هیچ! بچه ها اینقد باهاش ور میرفتن تا بشه باهاش یه فیلم ببینیم! این سرپرست ما که بچه ها براش اسم هم گذاشته بودن(بسکه اذیتمون میکرد) صبح که در اتاقارو باز میکرد یه قابلمه دستش میگرفت با یه قاشق توی این راهروها راه میرفت و اهنگ گوش خراشی مینوازید که ادم به زمین و زمان بد وبیراه میگفت!

بعداز اینکه خسته میشد از اینکار میرفت تلویزیونی که تو راهرو بود رو روشن میکرد و صداشم میبرد تا ته! دیگه هیچی دیگه!! تازه کم کم صدای بچه ها از زیر پتو شنیده میشد که دارن بد و بیراه میگن به این سرپرستمون!

حالا چی ما نوبتی میرفتیم در اتاقمون رو میبستیم تا صدا نیاد تو و ما بخوابیم.ولی اونم که بیکار نمی نشست جارو برمیداشت و میذاشت جلو در که ما درو نبندیم! وقتی هم میدید زورش به ما نمیرسه شروع میکرد به تهدید! خانوما تا 5دقیقه دیگه پاشدید که هیچ وگرنه میرم در سلف رو میبندم که همتون گشنه بخوابین! راست میگفت تهدیداش واقعا تهدید بود چندبار ازین بلاها سرمون آورده بود برا همین ملت از ترس گشنگی یکی یکی با من منی زیر لب پا میشد!!

حالا چی وقتیم میرفیم سلف که سحری بخوریم بسکه خوابمون می اومد و غذای سلف هم خوشمزه بود هنوز 10دقیقه نشده همه برگشته بودن تو اتاقاشون.!

درد دل نوشت:این پست صرفا برای تغییر حال خودم بود و هیچ ارزش دیگری ندارد.! والسلام

بغض نوشت:تو این روزا و شبا مارو هم از یاد نبرید بسی محتاجیم...


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/19ساعت 5:11 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |


Design By : Pichak