داستان مداد : پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه اي مي نوشت . بالاخره پرسيد : - ماجراي کارهاي خودمان را مي نويسيد ؟ درباره ي من مي نويسيد ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشيد و لبخند زنان به نوه اش گفت : - درسته درباره ي تو مي نويسم اما مهم تر از نوشته هايم مدادي است که با آن مي نويسم . مي خواهم وقتي بزرگ شدي مانند اين مداد شوي . پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد . - اما اين هم مثل بقيه مدادهاست..مثل مدادباش..صفت اول : مي تواني کارهاي بزرگ کني اما نبايد هرگز فراموش کني که دستي وجود دارد که حرکت تو را هدايت مي کند . اسم اين دست خداست . او هميشه بايد تو را در مسير ارده اش حرکت دهد . صفت دوم : گاهي بايد از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني . اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تيزتر مي شود . پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شويصفت چهارم : چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست ، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است . پس هميشه مراقبت درونت باش چه خبر است . صفت پنجم : هميشه اثري از خود به جا مي گذارد . بدان هر کار در زندگي ات مي کني ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کاري مي کني هوشيار باشي و بداني چه مي کني.منتظر حضور شما ونظرات خوبتون هستمدرپناه حق موفق وپيروز باشيد...