آن شب حال خوشي داشتم؛ سحرگاه وارد سرداب مقدس سامرا شدم... احساس مي كردم پرده از مقابل
ديدگانم كنار رفته است...
از پله هاي سرداب پايين رفتم؛ و بالاخره به آرزويم رسيدم...
آري گوشه ي سرداب سجاده اش را پهن كرده بود و دستانش را بالا برده، قنوت گرفته بود...
دلم ريخت! خودش بود!