پنچ دقيقه قبل از اينکه برم يک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا يه خاطره برات تعريف کنم؟
گفتم: بفرمائيد!
عکسي به من نشون داد، يه پسر نوزده، بيست ساله اي بود، گفت: اسمش
عبدالمطلب اکبريه، اين بنده خدا زمان جنگ مکانيک بود، در ضمن ناشنوا هم بود.