• وبلاگ : غـــــفـــلــــت
  • يادداشت : به نام خدا
  • نظرات : 18 خصوصي ، 43 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    با کاسه اي سفالي،
    ايستاده بود جلوي خيمه منتظر عمو.
    از دور پدر را ديد که افسار ذوالجناح را به دست گرفته و به سمت او مي آيد.
    با پيکري که روي اسب افتاده...
    مانده بود با کاسه چه کند

    السلام علي الشيب الخضيب.

    سلام

    خوبــــي

    تسليت عرض ميکنم .

    منو يادت نره دعا کني .

    جزاءکم الله خيرا [گل][گل][گل]


    حرف هاي ما هنوز ناتمام

    نگاه ميکني؟

    وقت رفتن است،

    باز هم همان حکايت هميشگي ... !

    پيش از آنکه با خبر شوي ، لحظه عزيمت تو ناگزير ميشود...

    اي دريغ و حسرت هميشگي !

    ناگهان

    چقدر

    زود

    دير

    ميشود...