با کاسه اي سفالي،ايستاده بود جلوي خيمه منتظر عمو.از دور پدر را ديد که افسار ذوالجناح را به دست گرفته و به سمت او مي آيد. با پيکري که روي اسب افتاده... مانده بود با کاسه چه کند
السلام علي الشيب الخضيب.
سلام
خوبــــي
تسليت عرض ميکنم .
منو يادت نره دعا کني .
جزاءکم الله خيرا [گل][گل][گل]
حرف هاي ما هنوز ناتمام
نگاه ميکني؟
وقت رفتن است،
باز هم همان حکايت هميشگي ... !
پيش از آنکه با خبر شوي ، لحظه عزيمت تو ناگزير ميشود...
اي دريغ و حسرت هميشگي !
ناگهان
چقدر
زود
دير
ميشود...