سلام عليکم،يه اعترافي بکنم؟ديوونه غربتي 16 تا 19 ساله گي ، خدايي اين فريبرز خان بوده ..(البته الان هم که به دوستان اون دوران ميرسيم همون حالو هوا بهمون دست ميده و حسابي قاط ميزنيم!)
بطور مثال: يروز 30 نفر از دوستانم رو بعد از نماز مغرب و عشا دعوت کردم به بستني ماه نو(ميدان وحدت اسلامي تهران) بستني رو که گرفتيم و شروع کرديم به خوردم ، به بهانه حساب و کتاب اومدم جلوي دخل ... و شروع کردم به دويدن و زدم بيرون ...هيچ کدوم از بچه ها پول نداشتن ... جاي همه دوستان خالي ...فرداش تو مسجد بقصد کشت زدنم
دوباره با چک و لقد ما رو بردن تو همون بستني فروش ها ...ولي باز هم همون آش و همون کاسه! خوردم و زدم بيرون! دِ بدو! خلاصه وقتي اين خاطرات رو خوندم ...کلي ياده دوران نوجووني خودمون افتاديمخدا هميشه دلتونو شاد نگه داره :)
بسيار دعا بفرمائيد ...