• وبلاگ : غـــــفـــلــــت
  • يادداشت : بسم الله نور
  • نظرات : 7 خصوصي ، 21 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام عليکم،
    يه اعترافي بکنم؟
    ديوونه غربتي 16 تا 19 ساله گي ، خدايي اين فريبرز خان بوده ..
    (البته الان هم که به دوستان اون دوران ميرسيم همون حالو هوا بهمون دست ميده و حسابي قاط ميزنيم!)

    بطور مثال: يروز 30 نفر از دوستانم رو بعد از نماز مغرب و عشا دعوت کردم به بستني ماه نو(ميدان وحدت اسلامي تهران)
    بستني رو که گرفتيم و شروع کرديم به خوردم ، به بهانه حساب و کتاب اومدم جلوي دخل ... و شروع کردم به دويدن و زدم بيرون ...هيچ کدوم از بچه ها پول نداشتن ... جاي همه دوستان خالي ...فرداش تو مسجد بقصد کشت زدنم

    دوباره با چک و لقد ما رو بردن تو همون بستني فروش ها ...
    ولي باز هم همون آش و همون کاسه! خوردم و زدم بيرون! دِ بدو!
    خلاصه وقتي اين خاطرات رو خوندم ...کلي ياده دوران نوجووني خودمون افتاديم
    خدا هميشه دلتونو شاد نگه داره :)

    بسيار دعا بفرمائيد ...

    پاسخ

    سلام برادر بزرگوار...واي چه نوجوونيي داشتيد شما دست ما رو از پشت بستيدا!