سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غـــــفـــلــــت

به نام خدا

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشان دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است......

 


مولا جان تنها شما برایم مانده ای .........


نوشته شده در شنبه 89/6/13ساعت 2:46 صبح توسط ضحی نظرات ( ) |

به نام خدا

 

مولود خانه خدا، محبوب خدا، به سوی خانه خدا قدم برمی‏دارد.
دیوارها، دستان ترک‏خورده‏شان را بالا آورده‏اند تا در هیاهوی رفتن او، تلاشی برای ماندنش کرده باشند.
کوچه‏های آشنای کوفه، اشک می‏ریزند. مناجات عاشقانه مولا، ریسه‏های نورانی این کوچه‏های تاریک بود و قدم‏های مهربانش، فرش باشکوه خاک. شب‏های کوفه، حجله حجله از آفتاب حضور او نورانی می‏شد؛ وقتی انبان سخاوت بر دوش، دستان نیاز را سیراب می‏کرد. کوفه، دردهایش را بر شانه این مرد سبک می‏کرد و تنهایی‏هایش را با حضور او مأنوس بود.
کوفه، بر قامت مولا ایستاده بود؛ بی‏آنکه یک‏بار از خود بپرسد این کیست که مرا این‏چنین تاب آورده است؟!
این کیست که ناله یتیمان مرا پاسخ داده و نگذاشته هیچ تهی‏دستی بی‏پناه بماند؟!
کیست که از فانوس‏های روشن هدایتش، شهر روشن شده است و خطبه‏های آسمانی‏اش، بهشت را بشارت می‏دهد؟
مرد می‏آید؛ تنها و استوار، خود، تنها سایه‏سار وسعت خویش است.
او نیامده بود که بماند. پرنده‏ترینِ نسل آدم بود. چگونه می‏توانست در اسارت خاک بماند؟
زهرآلوده‏ترین شمشیر، به دستان شقی‏ترین انسان، انتظار او را می‏کشید، انتظار حیدر خیبرشکن را.
باید برود؛ پس ضربت شمشیر را مرهم زخم‏هایش می‏داند؛ اگرچه هیچ‏کس نتواند بفهمد معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن «فزت برب الکعبه» را.
اگرچه هیچ‏کس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که مولا چرا انتظار مرگ را می‏کشید؟

    نوشته:حورا طوسی                        
                                                                                           

مهدی جان تسلیت مارا هم پذیرا باش..... 


نوشته شده در سه شنبه 89/6/9ساعت 3:47 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |

به نام خدا

 

فریب ما نخور آقا، دروغ می گوییم
به جان حضرت زهرا (س) دروغ می گوییم
چه ناله ای؟ چه فراقی؟ چه درد هجرانی؟
نیا نیا گل طاها دروغ می گوییم


تمام چشم به راهی و انتظار و فراق
و ندبه­های فرج را دروغ می گوییم
دلی که مأمن دنیاست جای مولا نیست
اسیر شهوت دنیا، دروغ می گوییم


زبان، سخن ز تو گوید ولی برای مقام
به پیش چشم خدا دروغ می گوییم
کدام ناله غربت؟کدام درد فراق؟
قسم به ام ابیها (س) دروغ می گوییم


خلاصه ای گل نرگس کسی به فکر تو نیست
و ما به وسعت دریا دروغ می گوییم
مرا ببخش عزیزم که باز می گویم
نیا نیا گل طاها دروغ می گوییم

 

سلام اقا جان.

نمیدانم میتوانم یا نه ولی فقط بخاطر شما.همراهم باش.امیدوارم به لطفت....


نوشته شده در یکشنبه 89/6/7ساعت 7:2 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak